کارهای جدید پسملی
کلی نوشته بودم :( نت قطع شد همش پرید دیگه الان وقت و حس نیست که نویسم ایشا اولین فرصتی که پیدا کنم میام مینویسم ...
نویسنده :
رفیق
23:53
بالاخره رفیق من راه افتاااااد
شاخ نبات مامان رااااااااه میره هورااااااااااا تشووووویق از 17 خرداد 93 تاتی تاتی کردن رو شروع کردی نفسی همون روز راهی اراک شدم چون بابا هفته بعدش امتحان داشت و گویا امتحان سختی هم بود برای همین تصمیم گرفتم برم اراک تا بیشتر بتونه درس بخونه به عزیز گفتم صبح چند قدمی تاتی کرده دیگه عزیز ول کنت نبود همش باهات تمرین میکرد میگفت پس بذار یهو راه رفتنش تقویت بشه انقدر راه رفتنت ریزه ریزه بودو یهویی که نتونستم از اولین راه رفتنت عکس یا فیلمی داشته باشم ولی هنوز نمیتونی خودت از رو زمین بلند بشی و تو راه رفتن هم خیلی عجله میکنی و زیاد هم زمین میخوری طفلکم *: ...
نویسنده :
رفیق
23:53
غیب طولانی و کلی حرف
خب پسرکم دلیل این همه غیبت رو برات تعریف میکنم ولی نه همه رو تو یه پست :)) یه مدت حسابی گرفتار اسهال جنابعالی بودیم که خیلی اذیت شدی و شدیم تا اینکه بالاخره بعد از 10 روز خوب شدی خدارو شکر البته 7 روزه خوب میشدی ولی خب بخاطر یه گاز کوچولو از پیازچه دوباره روده هات حساس شدن ایشالا که دیگه هیچوقت مریض نشی مخصوصا اسهال خداروشکر خیلی وزن کم نکردی حدود 200-300 گرم که این بخاطر این بود اشتها داشتی
نویسنده :
رفیق
23:36
پسر باهوشم
شاهکار های عزیز دلم : یک روز داشتم با دهن بادکنک باد میکردم رفتی تلمبه بادکنک رو از کلبه آوردی دادی دستم منظورت این بود که با این باد کن اون موقع دلم میخواست انقدر بچلونمت تا روغنت در بیاد کنترل تلویزیون رو برمیداری به هر جهتی که نشسته باشی میچرخی طرف تلویزیون و کنترل رو به سمتش میگیری امروز دو سه تا تکه تخم مرغ پخته شده و چند تا دونه کشمش ریختم تو بشقابت تا شما با اونا سرگرم باشی که من بتونم بهتون صبحانه بدم که با یه حرکت حسابی غافلگیرم کردی دونه دونه کشمش ها رو از تو بشقاب ریختی بیرون وفقط م مرغ ها رو نگه داشتی الهی دورت بگردم با این کارای شیرینت یک روز داشتی شیشه میز مبل روگاز میگرفتی بابا اومد سمتت و گفت پسری...
نویسنده :
رفیق
15:30
هر روز شیرین تر از دیروز
سلاااااااااام عشق مامان و بابا الهی دورت بگردم که هر روز بیشتر از روزای قبل به زندگیمون رنگ و لعاب میدی ... خوبه همین جا برای تمام کسایی که آرزو دارن مامان بابا بشن دعا کنم ایشالا هرچه زودتر خدا بهشون یه نی نی سالم و ناز بده این پست فقط برای اینه که بگم چه کارهایی آقا پسملی انجام میده : از اول اول میگم :)) دست دستی چشمک بهت میگم یاعلی دستاتو مشت میکنی در حالت نشسته بالا میپری میگم حسین جان سینه میزنی ( جونم به فدات گاهی هم قاطی میکنی ) دست دادن ( البته از 5 ماهگی بلد بودی ) میگم بزن قدش دستتو نگه میداری که کف دستمو بزنم به کف دست کوچولوت میگم هیس انگشت نازتو میکنی تو مماخت :)) چشمات کو : وای که دیگه باید برای این مورد ص...
نویسنده :
رفیق
23:55
بالاخره موفق شدم بعد از مدتها بیام
سلام وروجک خونمون ... قند عسلم این چند وقت که نیومدم کلی ماجراها پیش اومده مهم تر از همشوووووون یکساله شدن شما دردونه بود بالاخره تونستیم با کلی دنگو فنگ نت رو تو خونمون راه اندازی کنیم از این به یعد اگه شما اجازه بدین بیشتر آپ میکنم روزا که که سرگرم شما نباتی هستم یا غذا بهت میدم یا بازی میکنیم یا میخوابونمت وقتی هم خوابی که سریع باید برم 2-3 مدل غذا بذارم تا شاید شما منت بذارید از یکیش خوشت بیاد و نوش جان کنید شبها هم ( البته شب ما از وقتی بابا بیاد خونه شروع میشه ساعت 7 ) بعد از گپ و گفت و خوردن شام و کمی بازی 3نفره خسته و کوفته میشیم و همگی میریم بصرف لالا اماااااااا از اونجایی که نت آخر شباش میچسبه بخاطر اینکه اسپید با...
نویسنده :
رفیق
19:12
وابسته شدی
سلام نفسی مامان مهربونم چند وقته خیلی وابسته شدی دقیقا از 26 بهمن وقتی برای عمل بابابزرگ رفتیم اراک از اون موقع شدیدا مامانی شدی همش تو بغلمی این حس خوبیه که منو میخوای هر ساعت پیش خودت داشته باشی حتی تو خواب ولی گاهی اوقات خیلی کلافه میشم آخه حتی wc هم نمیزاری برم تا قبل از این خیلی مستقل بودی خودت بازی میکردی کنجکاوی میکردی منم هم راحت تر به شما میرسیدم هم به کارای خونه هم تهیه غذا برای شما ولی الان باید همه کارامو یه دستی انجام بدم چون شما روی اون یکی دستمی الان پیش باباجونی خداروشکر احسان بچه داری بلده کارهایی که انجام میدی : دست دستی رو به صورت حرفه ای انجام میدی به طور نشسته بالا پایین میپری ...
نویسنده :
رفیق
21:52
شروع خوب
سلام پسر عزیزم امشب بعد از مدتها اینترنت گرفتم از خیلی وقت پیش دلم میخواست برات یه وبلاگ درست کنم خدا رو شکر امشب وقتش رسید خیلی خوشحالم فقط خداکنه همین شوق و ذوق همیشه بمونه نصفه نیمه رهاش نکنم برای شروع از قبل از بوجود اومدنت مینوییسم : تیرماه سال ٩١ بود که رفتم خونه فاطمه دوستم خیلی با هم گپ زدیم نم نم حرفامون به بچه کشید که یهو هردو زدیم زیر گریه دیگه بدجوری دلمون بچه میخواست هیچوقت جمله فاطمه رو یادم نمیره گفت یعنی خدایا میشه سال دیگه بچه هامون با هم در حال بازی باشن خونه رو بهم بریزن تو دلم غوغایی شد یهو ترسیدم گفتم خدایا نکنه من مادر نشم :( در صورتی که شما دونه سیبو داشتم حدود ٤٠ روز از فاطمه خبر نداشتم چون حالم بد بود بال...
نویسنده :
رفیق
14:18