عارف جونعارف جون، تا این لحظه: 11 سال و 30 روز سن داره

کودکانه های محمدعارف

کارهای جدید پسملی

کلی نوشته بودم :( نت قطع شد همش پرید دیگه الان وقت و حس نیست که نویسم ایشا اولین فرصتی که پیدا کنم میام مینویسم ...
2 تير 1393

بالاخره رفیق من راه افتاااااد

شاخ نبات مامان رااااااااه میره هورااااااااااا تشووووویق از 17 خرداد 93 تاتی تاتی کردن رو شروع کردی نفسی همون روز راهی اراک شدم چون بابا هفته بعدش امتحان داشت و گویا امتحان سختی هم بود برای همین تصمیم گرفتم برم اراک تا بیشتر بتونه درس بخونه به عزیز گفتم صبح چند قدمی تاتی کرده دیگه عزیز ول کنت نبود همش باهات تمرین میکرد میگفت پس بذار یهو راه رفتنش تقویت بشه انقدر راه رفتنت ریزه ریزه بودو یهویی که نتونستم از اولین راه رفتنت عکس یا فیلمی داشته باشم ولی هنوز نمیتونی خودت از رو زمین بلند بشی و تو راه رفتن هم خیلی عجله میکنی و زیاد هم زمین میخوری طفلکم *: ...
2 تير 1393

غیب طولانی و کلی حرف

خب پسرکم دلیل این همه غیبت رو برات تعریف میکنم ولی نه همه رو تو یه پست :)) یه مدت حسابی گرفتار اسهال جنابعالی بودیم که خیلی اذیت شدی و شدیم تا اینکه بالاخره بعد از 10 روز خوب شدی خدارو شکر البته 7 روزه خوب میشدی ولی خب بخاطر یه گاز کوچولو از پیازچه دوباره روده هات حساس شدن ایشالا که دیگه هیچوقت مریض نشی مخصوصا اسهال خداروشکر خیلی وزن کم نکردی حدود 200-300 گرم که این بخاطر این بود اشتها داشتی
2 تير 1393

پسر باهوشم

شاهکار های عزیز دلم : یک روز داشتم با دهن بادکنک باد میکردم رفتی تلمبه بادکنک رو از کلبه آوردی دادی دستم منظورت این بود که با این باد کن اون موقع دلم میخواست انقدر بچلونمت تا روغنت  در بیاد کنترل تلویزیون رو برمیداری به هر جهتی که نشسته باشی میچرخی طرف تلویزیون و کنترل رو به سمتش میگیری امروز دو سه تا تکه تخم مرغ پخته شده و چند تا دونه کشمش ریختم تو بشقابت تا شما با اونا سرگرم باشی که من بتونم بهتون صبحانه بدم که با یه حرکت حسابی غافلگیرم کردی دونه دونه کشمش ها رو از تو بشقاب ریختی بیرون وفقط م مرغ ها رو نگه داشتی الهی دورت بگردم با این کارای شیرینت یک روز داشتی شیشه میز مبل روگاز میگرفتی بابا اومد سمتت  و گفت پسری...
21 ارديبهشت 1393

هر روز شیرین تر از دیروز

سلاااااااااام عشق مامان و بابا الهی دورت بگردم که هر روز بیشتر از روزای قبل به زندگیمون رنگ و لعاب میدی ... خوبه همین جا برای تمام کسایی که آرزو دارن مامان بابا بشن دعا کنم ایشالا هرچه زودتر خدا بهشون یه نی نی سالم و ناز بده این پست فقط برای اینه که بگم چه کارهایی آقا پسملی انجام میده : از اول اول میگم :)) دست دستی چشمک بهت میگم یاعلی دستاتو مشت میکنی در حالت نشسته بالا میپری میگم حسین جان سینه میزنی ( جونم به فدات گاهی هم قاطی میکنی ) دست دادن ( البته از 5 ماهگی بلد بودی ) میگم بزن قدش دستتو نگه میداری که کف دستمو بزنم به کف دست کوچولوت میگم هیس انگشت نازتو میکنی تو مماخت :)) چشمات کو : وای که دیگه باید برای این مورد ص...
5 ارديبهشت 1393

بالاخره موفق شدم بعد از مدتها بیام

سلام وروجک خونمون ... قند عسلم این چند وقت که نیومدم کلی ماجراها پیش اومده مهم تر از همشوووووون یکساله شدن شما دردونه بود بالاخره تونستیم با کلی دنگو فنگ نت رو تو خونمون راه اندازی کنیم از این به یعد اگه شما اجازه بدین بیشتر آپ میکنم روزا که که سرگرم شما نباتی هستم یا غذا بهت میدم یا بازی میکنیم یا میخوابونمت وقتی هم خوابی که سریع باید برم 2-3 مدل غذا بذارم تا شاید شما منت بذارید از یکیش خوشت بیاد و نوش جان کنید شبها هم ( البته شب ما از وقتی بابا بیاد خونه شروع میشه ساعت 7 ) بعد از گپ و گفت و خوردن شام و کمی بازی 3نفره خسته و کوفته میشیم و همگی میریم بصرف لالا اماااااااا از اونجایی که نت آخر شباش میچسبه  بخاطر اینکه اسپید با...
1 ارديبهشت 1393

وابسته شدی

سلام نفسی مامان مهربونم چند وقته خیلی وابسته شدی دقیقا از 26 بهمن وقتی برای عمل بابابزرگ رفتیم اراک از اون موقع شدیدا مامانی شدی همش تو بغلمی این حس خوبیه که منو میخوای هر ساعت پیش خودت داشته باشی حتی تو خواب ولی گاهی اوقات خیلی کلافه میشم  آخه حتی wc هم نمیزاری برم تا قبل از این خیلی مستقل بودی خودت بازی میکردی کنجکاوی میکردی منم هم راحت تر به شما میرسیدم هم به کارای خونه هم تهیه غذا برای شما ولی الان باید همه کارامو یه دستی انجام بدم چون شما روی اون یکی دستمی الان پیش باباجونی خداروشکر احسان بچه داری بلده کارهایی که انجام میدی : دست دستی رو به صورت حرفه ای انجام میدی به طور نشسته بالا پایین میپری ...
7 اسفند 1392

شروع خوب

سلام پسر عزیزم امشب بعد از مدتها اینترنت گرفتم از خیلی وقت پیش دلم میخواست برات یه وبلاگ درست کنم خدا رو شکر امشب وقتش رسید خیلی خوشحالم فقط خداکنه همین شوق و ذوق همیشه بمونه نصفه نیمه رهاش نکنم برای شروع از قبل از بوجود اومدنت مینوییسم : تیرماه سال ٩١ بود که رفتم خونه فاطمه دوستم خیلی با هم گپ زدیم نم نم حرفامون به بچه کشید که یهو هردو زدیم زیر گریه دیگه بدجوری دلمون بچه میخواست هیچوقت جمله فاطمه رو یادم نمیره گفت یعنی خدایا میشه سال دیگه بچه هامون با هم در حال بازی باشن خونه رو بهم بریزن تو دلم غوغایی شد یهو ترسیدم گفتم خدایا نکنه من مادر نشم :( در صورتی که شما دونه سیبو داشتم حدود ٤٠ روز از فاطمه خبر نداشتم چون حالم بد بود بال...
6 اسفند 1392